" Pardon of love " درگذر عشق


درگذر عشق

ما آمده ایم تاازدل خستگی هامان بگوییم و از دل شکستگی هامان

 چقدر برگه ی تقویم روی آن دیوار-

نگاه سرد و عبوسی به این و آن دارد ؟!

 

یکی دو روز، نه! یکماه می شود انگار

سکوت کرده و با ما سری گران دارد.

 

تمام هفته و روز و، تمام ماهش را

هزار حادثه و صد خطر نشان دارد

 

سکوت کرده، ولیکن- همیشه می گویند:

بترس از آنکه خموشی بر این زبان دارد!

 

نمی توان به دو خط، شرح این مفصل گفت؛

که دل به سینه سخن ها و داستان دارد

...

میان حادثه ها می زنم قدم هر روز

چقدر حوصله این دل، چقدر جان دارد!!

 

 

" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:15 توسط محمدرضوي| |

 آخر راه

آخرین دیدار

آخرین حرف

آخرین وداع

آخرین بوسه

آخرین اشک

و اینک

آخرین پنجشنبه!!!

دلم از هرچه آخرین بیزار

بر جداییِ پایان خلقت نفرین

بر تــارِ بین دنیا و آخرت دشنام

دلم از هرچه بود گسست

اینک دلم همبازی نبودن هاست

اشـــــــــک

واژه ی غریب دیروز و آشنای امروز

غـــــــــــم

دردِ بی مفهوم دیروز و آمیخته با جانِ امروز

ســــــــفر

زیباترینِ دیروز و سوزان ترین امروز

در خلوتم خواهم گفت که مبادا کسی خُرده بگیرد

نفرین به هر چه سفر که برگشتی ندارد

لالایی می خوانم کودکِ دلم

بهانه های یکساله ات بی ثمر است

کسی تحویلت نگرفت،بخواب دیگر!

دایه ای نیست که برایت مادری کند

مادرت را هم که گوش شنوا نیست

مرگ تو را از این زندگی شیرین تر است

خدا کند که بمیری

آخر راه

راه آخر

آخرین حرف

آخرین وداع

آخرین اشک

و اینک

آخرین پنجشنبه!!!


" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:12 توسط محمدرضوي| |

 از بـاد بـپـرسـیـد شـمـیـم دلـــــــــدار کـجـاسـت

                   دل رمیــــــده ی ما را انیس و غمـخــوار کجاست

چــــو پرنده ی زخمـــی به کنج عــزلت خزیده ام

                   دلــــم نـوای غــم دارد ، چنــگ و تـار کــــجاست

اگـر خالـق سبحــان نظـــر لطف به من نداشـــت

                   پـس یـار وفــادار در ایـن روزگــــار کــــــــــجاست

چو نرگس چشم دوست خدنگ قــــلب من است

                   در ایـن نخجـیـر عشـــق ، کــــــمند یـار کـجاست

امیر در ضیافت پاکان جای شرمســـــــاران نیست

                   اندیشه به حق کن ببین نقطــــــه پرگـار کجاست

 
" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:10 توسط محمدرضوي| |

 آسمان را شبی از پنجره دیدم

ماه هم مثل من تنها بود

سرد و خاموش

بی ستاره

ماه او گم شده بود

باز طلبکارانه

یِک پُکِ سرد و عمیق

لذت دیدن دود سیگار

ابتلال شیشه ها در باران

وای بر من

عطر شعرم خشکید

ریشه اش در ریگ است

یاوه می بافم من

قالبی یخ باید

دل پر داغم را

اجل از بیخ دلم می گذرد

و دریغ از یک نگاه

من جوان گم کردم

چه کسی می داند

در کجا مستور است

دگر از حجم حجیم چندگوش دنیا

به فغان آمده ام

آه ای مردم دنیا

با شما می گویم

من در احتجاب خویش

و در آن گوشه ای از دنیا

که صد فرسخ میان آسمانها با زمینش فاصله بود

احتجام بغض می کردم

روز میلاد شوم اخترم

باز تنها بودم

هیچکس حتی به تبریک،دل من شاد نکرد

یار او بود که هر سال زشوق

سر به پا تبریک بود

تیر به چهارده افتاد

خبر از تبریک نیست

یار من خاموش است

این چه تلخ تقدیری است

 

 
" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:8 توسط محمدرضوي| |

 

از ما گذشته عزیزم ، ادا نریز

از ما گذشته همین که مسافری

آری برای پریدن که حاضری

آن لحظه های خوشی را ورق بزن

وقتی که باز تو گویی : نه تو! نه من!

این اوج فاصله را با وجب نسنج

بر دل هرآنچه کنی ،صدهزار رنج.

سیلی زنان به رخم رنگ می دهم!

بیهوده خوش ز دل ساده ی خود ام

وقتی که باز حادثه ها رو به روی من

با خاطرات تو این گفتگوی من

شعرم برای تو بی رنگ می شود

آری هنوز ... دلم تنگ می شود

از ما گذشته خدا حافظ ِ تو باد

ای روزهای خوشی، مرحمت زیاد.


" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:53 توسط محمدرضوي| |

 گفتند ستاره را نمي توان چيد

                   و آنان که باور کردند

                                     براي چيدن ستاره

                                                  حتي دستي دراز نکردند

  اما باور کن

              که من به سوي زيباترين و دورترين ستاره

                                                         دست دراز کردم

  و هر چند دستانم تهي ماند

" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:51 توسط محمدرضوي| |

 يكرنگ كه باشي  ،

زود چشمانشان را

ميزني  ،

خسته مي شوند

از رنگ تكراريت ...

" اين روزها

دوره ي رنگين كمان هاست " ...


" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:49 توسط محمدرضوي| |

 یادم باشد به کسی حرفی نزنم که ناراحت شود

 

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

 

راهی نروم که بیراهه باشد

 

خطی ننویسم که آزار دهدکسی را

 

یادم باشد روز و روزگار خوش است

 

همه چیز رو به راه است و خوب

 

تنها و تنها دل ما دل نیست !!!


" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:45 توسط محمدرضوي| |

 امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه مي شد.  منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم  ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

 در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره  تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم.......  دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد  وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...


" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:41 توسط محمدرضوي| |

  خوش اخلاق بودم ...
گفتند: جلف و ظاهر ساز است ...!
افتاده و سر به زير بودم ...
گفتند: خاك برسر و تو سري خور است ...!
زندگي ام را وقف شادي ديگران كردم ...
...

گفتند: دلقك و مسخره است ...!
به تمام موجودات عشق ورزيدم ...
گفتند: ساده است ...!
نگاهم به زيبايي ها دوخته شد ...
گفتند: در ديزي بازه، حياي گربه كجا رفته...!
مشاوره كردم و نصيحت پذير بودم ...
گفتند : دهن بين است و سست عنصر ...!
به خوشي ها با آرامش لبخند زدم ...
گفتند: افسرده است و غم پرور ...!
از حال همه پرسيدم و به ياد همه بودم ...
گفتند: خودشيرين است و فضول ...!
حالا مي خواهم عوض شوم ...!
ببينم چه مي گويند ...

" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:40 توسط محمدرضوي| |

 خودت باش ،

کسی هم خوشش نیامد …

نیامد …

که نیامد !

اینجا مجسمه سازی نیست !!!

" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:40 توسط محمدرضوي| |

 پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد: «مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشينم؟»

دختر جوان با صدای بلند گفت: «نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم»

تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند. پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت: «من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزی فکر میکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟»

پسر با صدای بسيار بلند گفت: «200 دلار برای يک شب!!؟ خيلی زياد است!!!»

وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند، پسر به گوش دختر زمزمه کرد« من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهي را گناهکار جلوه بدهم!!»

" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:38 توسط محمدرضوي| |

 مرد لاک ناخن نمیزند که هر وقت دلش گرفت دستش را باز کند و به ناخن هایش نگاه کند !

مرد موهایش بلند نیست که در بی کسی کوتاهش کند و لج کند با تمام دنیا !
مرد حتی دردهایش را اشک که نه، سنگ میکند و میچسباند به پیشانیش .
میشود گفت میم مثل مَرد ...
" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:36 توسط محمدرضوي| |

 تا حالا فكر كرديد اگه زمان شاعراي قديمي تلفن و پيغام گير وجود داشت ، شاعرا واسه پيغام گيرشون چه متني روميذاشتن ؟



پیغام گیر حافظ :

رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور !

پیغام گیر سعدی :

از آوای دل انگیز تو مستم نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ فلک را گر فرصتی دادی به دستم

پیغام گیر فردوسی :

نمی باشم امروز اندر سرای که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب چو فردا بر آید بلند آفتاب

پیغام گیر خیام :

این چرخ فلک عمر مرا داد به باد ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!

پیغام گیر منوچهری :

از شرم به رنگ باده باشد رویم در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت زان پیش که همچو برف گردد رویم

پیغام گیر مولانا :

بهر سماع از خانه ام رفتم برون رقصان شوم
شوری برانگیزم به پا خندان شوم شادان شوم
برگو به من پیغام خودهم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم

پیغام گیر باباطاهر :

تلیفون کرده ای جانم فدایت! الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم فرستم پاسخی از دل برایت


" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:35 توسط محمدرضوي| |

 اين من !

نه زيبايم، نه مهـربان ...

نه عاشق و نه محتاج نگاهي ...

فراري از دختران آهن‌پرست و پسران مانکن‌پرست ...

فقط براي خودم هستم ... خوده خودم! مال خودم !

صبورم و عجول !!! سنگين .. سرگردان .. مغرور .. قـانع ..

با يک پيچيدگي ساده و مقداري بي‌حوصلگيه زياد !!!

و براي تويي که چهره‌هاي رنگ شده را مي‌پرستي نه سيرت آدمي؛ هيچ ندارم ... راهت را بگير و برو ...

حوالي ما توقف ممنوع است !!!

 

" Pardon of love " درگذر عشق
نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:34 توسط محمدرضوي| |


Power By: LoxBlog.Com