" Pardon of love " درگذر عشق


درگذر عشق

ما آمده ایم تاازدل خستگی هامان بگوییم و از دل شکستگی هامان

 

  1. در زمانهاي بسيار قديم هنوز پاي بشر 
    به زمين نرسيده بود ، فضيلتها و تباهيها 
    در همه جاشناور بودند . آنها از بيكاري 
    خسته شده بودند . روزي همه فضائل و تباهيها 
    دور هم جمع شدند ، خسته تر و كسل تر از 
    هميشه ، ناگهان ذكاوت ايستادو گفت : بياي
    يد يك 
    بازي كنيم . مثلآ قايم باشك . همه از اين 
    پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورآ فرياد زد 
    من چشم ميگذارم و از آنجائيكه هيچ كس نمي 
    خواست بدنبال ديوانگي بگردد ، همه قبول 
    كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها 
    بگردد . ديوانگي جلوي درختي رفت و چشم هايش 
    رابست و شروع به شماردن كرد ... يك ... دو ... سه 
    ... همه رفتند تا جايي پنهان شوند ! لطافت 
    خود را به شاخ ماه آويزان كرد ، خيانت داخل 
    انبوهي از زباله پنهان شد ، احصالت در 
    ميان ابرها مخفي شد ، هوس به مركز زمين رفت ، 
    طمع داخل كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي 
    شد و ديوانگي مشغول شماردن بود ، 
    هفتادونه ... هشتاد ... هشتادو يك ... . همه پنهان شده 
    بودند بجز عشق كه همواره مردد بود و نمي 
    توانست تصميم بگيرد و جاي تعجب هم نيست 
    چون همه مي دانيم پنهان كردن عشق مشكل است . 
    در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي 
    رسيد ، نودو پنج ... نود و شش ... نودو هفت ... 
    هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و در 
    بين يك بوته گل رز پنهان شد . ديوانگي 
    فرياد زد دارم ميام و اولين كسي را كه پيدا 
    كرد تنبلي بود ، زيرا او تنبلي اش آمده بود 
    جايي پنهان شود و لطافت را يافت كه از شاخ 
    ماه آويزان شده بود ، دوروغ ته درياچه ، 
    هوس در مركز زمين ، يكي يكي همه را پيدا 
    كرد ، بجز عشق . او از يافتن عشق نا اميد شده 
    بود . حسادت در گوشهايش زمزمه كرد ، تو فقط 
    بايد عشق را پيدا كني و او پشت گل رز است . 
    ديوانگي شاخه چنگ مانندي را از درخت كند 
    و با شدت و هيجان زياد آن را در بوته گل رز 
    فرو كرد و دوباره و دوباره تا اينكه 
    باصداي نا له اي متوقف شد . عشق از پشت بوته 
    بيرون آمد با دستهايش صورت خود راپوشانده 
    بود و از انگشتانش قطرات خون بيرون ميزد . 
    شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او 
    نمي توانست جايي را ببيند . او كور شده بود 
    ، ديوانگي گفت : من چه كردم ، من چه كردم ، 
    چگونه مي توانم تورا درمان كنم . عشق پاسخ 
    داد : تو نمي تواني مرا درمان كني ، اما 
    اگر مي خواهي كاري بكني ، راهنماي من باش، 
    و اينگونه است كه از آنروز به بعد عشق كور 
    است و ديوانگي همواره با اوست.....
     
    Like ·  · 
     
     

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت 8:50 توسط محمدرضوي| |


Power By: LoxBlog.Com